loading...
سورینت | متفاوت ترین سایت تفریحی و سرگرمی پارسی زبانان
مهرداد پارسی بازدید : 2306 جمعه 06 دی 1392 نظرات (2)

داستان های پند آموز و بسیار خواندنی دی ماه ۹۲

ورود به آرشیو داستان کوتاه

داستان کوتاه | Sorint.ir

...

داستان آموزنده و جالب : “ستاره دریایی”

مردی در سواحل مکزیک به هنگام غروب خورشید در حال قدم زدن بود و همانطوری که راه می رفت شخص دیگری را مشاهده کرد و درحالیکه که به او نزدیک میشد متوجه شد که او به طور مداوم خم شده و چیزی را از روی زمین برداشته و به میان اقیانوس پرتاب می کند. مرد با تعجب به او نزدیک شد و پرسید : عصر به خیر رفیق ، چکار می کنی ؟ شخص پاسخ داد : اکنون هنگام پایین رفتن آب دریا است و این ستارگان زیبای دریایی در ساحل به جا مانده اند ، اگر به داخل اقیانوس برنگردند از کمبود اکسیژن خواهند مرد ؛ من دارم آنها را به داخل آب می اندازم.

مرد به او گفت : اما هزاران ستاره دریایی در ساحل افتاده اند ، تو نخواهی توانست به همه آنها برسی ، آنها بسیار زیادند ؛ این اتفاق همه روزه در صدها کیلومتر ساحل بالا و پایین این منطقه رخ می دهد ، امکان ندارد که بتوانی تغییری ایجاد کنی !!!
آن شخص لبخند زده ، خم شد و ستاره دیگری را برداشت و همانطوری که آن را به میان اقیانوس پرت می کرد پاسخ داد : برای این یکی تغییری ایجاد شد.
::
::
::
داستان آموزنده : “کم فروشی”

مرد فقیرى بود که همسرش کره میساخت و او آنهارا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت. آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنهارا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد ، اندازه هر کره ۹۰۰گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت : دیگر از تو کره نمى خرم ، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آنها ۹۰۰گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت : ما که ترازویی نداریم. ما یک کیلو شکر از شما می خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم. یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم !
::
Sorint.ir
::
داستان آموزنده و جالب : “نمیتونم ها .. خدا حافظ”

خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب‌های تربیتی و پرورشی چاپ شد.
تمام دوستانی که در دانشگاه، علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوندن امکان ندارد که قضیه این خانم رو نخونده باشند.
معلمی با ۲۸ سال سابقه کار به اسم خانم “دنا جامپ“. (deanna jump)
خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.
جعبه‌ی کفش رو گذاشت روی میز.
به دانش آموزها گفت: « بچه ها میخوام “نمی تونم‌هاتون” رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و این‌ها رو بیارید بریزید در جعبه‌ی کفشی که روی میز منه. »
“من نمی‌تونم خوب فوتبال بازی کنم.”
“من نمی‌تونم دوچرخه سواری کنم.”
“من نمی‌تونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم”
“من نمی‌تونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم”
“من نمی‌تونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم”
بچه‌های دبستانی شروع کردند به کشیدن نمی‌توانم‌هاشون…
خودش هم شروع به نوشتن کرد.
نمیتونم‌ها یکی یکی در جعبه‌ی کفش جا گرفت.
وقتی همه‌ی نمی‌توانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت: « بچه‌ها بریم تو حیاط مدرسه… »
بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.
گفت: « بچه‌ها امروز می‌خوایم نمی‌تونم‌هامون رو دفن کنیم »
جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.
وقتی که تمام شد به سبک مسیحی‌ها گفت: « بچه‌ها دست‌های هم رو بگیرید »
خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن.
« ما امروز به یاد و خاطره‌ی شاد روان “نمی‌توانم” گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او “می‌توانم” و “قادر هستم” روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و “نمی‌توانم” در آرامگاه ابدی خود به سر برد. »
بچه‌ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده.
وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود “مجلس ترحیم نمی‌توانم!”
بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.
نمی‌تونم‌هاتون رو بیارین لطفا…
تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچه‌ها که به هر دلیلی به معلمش می‌گفت: “خانم، نمی‌تونم”، در جوابش خانم دنا یه لبخندی می‌زد و اون مقوا رو نشونش می‌داد و خود اون بچه حرفش رو می‌بلعید و ادامه نمی‌داد.
پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره‌ی علمی رو در مدرسه‌ی خودشون کسب کردند.
یه قول همین الان همه‌مون به هم دیگه بدیم.
قول بدیم نمی‌توانم‌ها رو خاک کنیم.
::
Sorint.ir
::
داستان آموزنده : “طناب خیالی”

کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.
( شاید حرکتی لازم است )

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط amirhossein در تاریخ 1392/10/26 و 11:01 دقیقه ارسال شده است

داستان ستاره دریایی رو نخونده بودم،که الان خوندم.
داستان کم فروشی رو در پیام نمای شبکه دو (آفتابگردون) خونده بودم ،که الان دوباره خوندم.
داستان نمی تونم ها...خداحافظ رو معلم املا مون که معلم املا و انشای یک کلاس دیگه هم بود برای اون ها انجام داد.شکلک (کلاس اول راهنمایی بودم)،الان خوندم.
داستان طناب خیالی رو فکر کنم در یک جایی خوندم اما یادم نمی یاد،دوباره خوندم.
در کل جالب بودند.ممنونشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک
پاسخ : امیدوارم راضی بوده باشید شکلک

این نظر توسط sadah در تاریخ 1392/10/08 و 11:00 دقیقه ارسال شده است

مرسی که به وبموت سر زدی وب قشنگی هم داری
پاسخ : نظر لطفتهشکلک


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 95
  • کل نظرات : 401
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 75
  • آی پی امروز : 49
  • آی پی دیروز : 19
  • بازدید امروز : 59
  • باردید دیروز : 21
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 80
  • بازدید ماه : 152
  • بازدید سال : 2,593
  • بازدید کلی : 1,208,941